دل نوشته ها
اسم و فامیلش را به صورت های متفاوت تایپ میکنی و سرچ وسرچ و سرچ... اینطور وقت ها معمولأ آدم ناکام می ماند و هیچ شخص آشنایی پیدا نمیکند حالا شاید برحسب اتفاق توی این سرچ های پی در پی یک تشابه اسم وجود داشته باشد و برای چند لحظه تا یاد آوری چهره ی شخص مورد نظر قلبت تپش های تند تری را تقبل کند اما در اکثر مواقع بعد از دیدن عکس فرد ناشناس است و امید نا امید... اگر هم از عکس خودش برای پروفایل استفاده نکرده باشد که اوضاع بدتر است و دو دل میمانی!.
حتمأ برای همه ی ما یکبارش پیش آمده ، آن آدم فراموش شده ی ناگهان به یاد آمده را همه ی ما داشته ایم ، شاید دوست دوران مدرسه ، عشق دوران نوجوانی، همکلاسی دوران دانشگاه ، فامیلی که در خارج از کشور اقامت دارد یا آدم های گمشده ی دیگری که حالا شاید اکانتی هم داشته باشند اما با نام مستعاری که ما نمیدانیم و نمیتوانیم حدس بزنیم... شاید این ندانستن خیلی بهتر از این باشد که با همین سرچ کوتاه عشق اولت را پیدا کنی و هزار خاطره توی ذهنت زیرو رو شود ، اگر عکس پروفایلش ، خودش باشد که مینشینی با دقت نگاهش میکنی ، نگاه میکنی که بفهمی در این مدت طولانی چه بر سر زندگی أش آمده و چقدر تغییر کرده است اما اگر عکس دو نفره باشد یا مثلأ روی پروفایلش نوشته باشد "این ِرل " یا چمیدانم از همین جمله های معروف عاشقانه ؛ چه غمی را باید به جان بخری...شاید سالهای سال هم گذشته باشد اما داغش دوباره تازه میشود و چند روزی حال و روزت را تلخ میکند...
میدانم این قابلیت سرچ ، با تمام خوبی ها و بدی هایش شاید اشک خیلی ها را در آورده باشد ، خیلی های عاشق را....که از دنیای واقعی جاماندند و برای دیدن معشوقشان دست به جستجوهای مجازی زدند!!
فکر میکنم بهتر باشد برای یوزرهایمان اسم های خودمان را انتخاب کنیم ، شاید یک روز
یک نفر
به یادمان افتاد و خواست پیدایمان کند...
.....
لطفأ
اسمت را
هرجا که میروی
با خودت ببر
یک روز
دلتنگت خواهم شد...
.
.
ﺑﺪﺑﺨﺘﯽ ﺍﺯ ﺁﻧﺠﺎ ﺷﺮﻭﻉ ﺷﺪ ﮐﻪ
ﮔﻔﺘﯿﻢ ﻣﺎ ﻣﻨﻄﻘﯽ ﻫﺴﺘﯿﻢ
ﯾﮑﯽ ﻣﺎﻥ ﭘﺮﺳﯿﺪ ﻣﻨﻄﻘﯽ ﯾﻌﻨﯽ ﭼﯽ؟
ﺁﻥ ﯾﮑﯽ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ ﯾﻌﻨﯽ ﻫﺮ ﺑﻼﯾﯽ ﺳﺮﺕ ﺁﻣﺪ،ﺻﺪﺍﯾﺖ ﺩﺭ ﻧﯿﺎﯾﺪ ..!
ﺍﯾﻦ ﺷﺪ ﮐﻪ ﯾﺎﺭﻣﺎﻥ ﺑﺪ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺻﺪﺍﻣﺎﻥ ﺩﺭ ﻧﯿﺎﻣﺪ
ﻋﺰﯾﺰﻣﺎﻥ ﻣﺮﺩ ﻭ ﺻﺪﺍﻣﺎﻥ ﺩﺭ ﻧﯿﺎﻣﺪ
ﻋﺸﻖ ﻣﺎﻥ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺻﺪﺍﻣﺎﻥ ﺩﺭ ﻧﯿﺎﻣﺪ ..!
ﺗﻮﯼ ﺧﺎﻧﻪ، ﺳﺮ ﺧﺎﮎ، ﻭﺳﻂ ﺳﺎﻟﻦ ﻓﺮﻭﺩﮔﺎﻩ ﺍﻣﺎﻡ ..
ﺑﺠﺎﯼ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﮔِﻞ ﺳﺮﻣﺎﻥ ﺑﮕﯿﺮﯾﻢ ﻭ ﺧﻮﺩﻣﺎﻥ ﺭﺍ ﭼﻨﮓﺑﺰﻧﯿﻢ ﻭ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺑﮑﺸﯿﻢ ﻭ ﺷﯿﺸﻪ ﺑﺸﮑﻨﯿﻢ
ﺗﺎ ﻧﺸﮑﻨﺪ،
ﻧﺮﻭﺩ،
ﺑﻤﺎﻧﺪ،
ﻫﯽ ﻣﻨﻄﻘﯽ ﺭﻓﺘﺎﺭ ﮐﺮﺩﯾﻢ .
ﺍﯾﺴﺘﺎﺩﯾﻢ
ﻭ ﺑﻐﺾ ﻣﺎﻥ ﺭﺍ ﻗﻮﺭﺕ ﺩﺍﺩﯾﻢ ﻭ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺯﺩﯾﻢ .
ﻣﺜﻞﺍﺣﻤﻖ ﻫﺎ ﺩﺳﺖ ﺗﮑﺎﻥ ﺩﺍﺩﯾﻢ ﻭ ﮔﺬﺍﺷﺘﯿﻢ ﺭﻓﺘﻨﯽ ﻫﺎﺑﺮﻭﻧﺪ،
ﺍﺯ ﺧﺎﻧﻪ،
ﺍﺯ ﺩﻧﯿﺎ،
ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ..
آدمها گنجشکهای حیاط پشتی خانه تان نیستند
می گفت آدمها گنجشکهای حیاط پشتی خانه تان نیستند که برایشان دانه بپاشی، به هر روز آمدنت عادتشان بدهی. گاه و بیگاه روی پلهها بنشینی برایشان درد دل کنی یا چشمها یت را ببندی و در خلسه ی مالیخولیایی خودت به جیک جیکشان گوش کنی. بعد یکروز حوصله ات سر برود. خسته از شلوغی، خسته از بودنشان ، راهت را بکشی بروی. آدمها حتی مثل گنجشکها نیاز به کیش کیش ندارند. میروند اما با دلی شکسته
در خیالات تو خفتن ، چه گناهی دارد ؟
دو سه خط وصف تو گفتن ، چه گناهی دارد ؟
در خیالات تو خفتن ، چه گناهی دارد ؟
یک بغل ، خواب خوش و ناز در آغوش غزل
با تو گفتن ، وَ شنفتن ، چه گناهی دارد ؟
مگر این نیست که من عاشق و همراه توأم ؟
هِی نگو وای تو و من ، چه گناهی دارد
از چه رو طعنه به چشمانِ خمارم زده ای ؟
شب و روز مستِ تو گشتن ، چه گناهی دارد ؟
دلبرم باز غزل رو به شکایت ها رفت
مگر این ساده دلِ من ، چه گناهی دارد
فقط يك چيز از خداحافظى بدتر است: فرصت خداحافظى پيدا نكردن. اين زخم هميشه تازه مي ماند و هر چه نگفته اى و هرچه نكرده اى تا ابد عذابت مى دهد. در هرچهره ى بيگانه او را مى بينى، در هرلحظه ى بعد از او و به خودت مى گويى اگر آن آخرين بار اين يا آن كار را كرده بودم، اگر اين يا آن كلمه را گفته بودم. در نهايت مى فهمى فقط يك كلمه بود كه مى خواستى بگويى : دوستت دارم. اين آن نگفته ى از دست رفته است. و آن بوسه ها، آن بوسه ها كه بر دست و صورتش ننشاندى و ديگر فرصتى براى هيچكدام اين ها نخواهد بود. دنيا يك لحظه بود و تو آن لحظه را باخته اى.
آنكه اين فرصت را از دست داده، بازنده اى ابدى خواهد بود.
گیتا گرکانی
پنجره های عوضی
من عاشق خودش بودم و کل خانوادهاش . لعنتیهای دوستداشتنی ، همهشان زیبا و خوشتیپ و شیکپوش . به خانه ما که میآمدند ، حالم عوض میشد . نه که عاشق باشم نه ، بچه ده یازده ساله از عشق چه میفهمد ؟ فقط مثلا یادم هست یک بار مدادرنگی بیست و چهار رنگی را که دوست پدرم از آلمان برای سال تحصیلیم آوردهبود نوی نو نگه داشتم تا عید ، که اینها آمدند و هدیه کردم به او . که جا گذاشت و برگشت به شهر قشنگ خودشان .... یک بار هم کفشهای پدرش را در راه پله پشتبام پنهان کردم تا دیرتر بروند و دخترک بتواند کارتون - فکر کنم - نِل را تا انتها ببیند .
این بار اما داستان فرق میکرد . دیشب به من - فقط به من - گفته بود برای صبحانه حلیم و نان بربری دوست دارد . و بیوقت هم آمده بودند ، وسط زمستان . زمستان برفی اوایل دهه شصت. من یازده ساله بودم یا کمی بیشتر و کمتر . او ، دو سال از من کوچکتر . هرکاری که کردم خوابم نبرد ، دست آخر چهارصبح بلند شدم و یک قابلمه کوچک برداشتم - قابلمه جان راستی هنوز با ماست ! - و زدم به دل کوچه ، به سمت فتح حلیم و بربری .
هوا تاریک بود هنوز ؛ اما کم نیاوردم . رفتم تا رسیدم به حلیمی
بسته بود . با خودم گفتم حالا تا بروم نان بگیرم باز میشود . بچه یازده دوازده ساله شعورش نمیرسید آن وقتها که نانوایی و حلیم دیرتر باز میشوند ! خلاصه ، در صبح برفی با دستهای یخ زده از سرما آنقدر راه رفتم تا ساعت شد هفت ! نان و حلیم بالاخره مهیا شد ، و برگشتم . وقتی رسیدم خانه ، رفتهبودند . اول صبح رفتهبودند که زودتر برسند به شهر و دیار خودشان . اصلا نفهمیدهبودند من نیستم . هیچکس نفهمیدهبود .
خستگیش به تنم ماند . خیلی سخت است که محبت کنی ، سختی بکشی ، دستهایت یخ کند ، پاهایت از سرما بی حس شود ، قابلمه داغ را با خودت تا خانه بیاوری ، نان داغ را روی دستانت هی این رو آن رو کنی تا دستت نسوزد ...ولی نبیند آن که باید .
وقتی تلاش میکنی برای حال خوب کسی و نمیبیند ، خستگیش به تنت میماند ....
همین .
(چیستا یثربی)
اردیبعشق جان...
اردیبعشق جان...
پدرت خوب...مادرت خوب...!
اخر تو که همینجورش هم می آیی ادم هوس عاشق شدن به سرش میزند...دیگر بارانت را کجای دلم بگذارم...جان جانان...نمیگویی آدم دلش هوایی میشود برای قدم زدن های بدون خیال از ابکش شدن در زیر باران...نمیگویی شاید دلمان هوای دیدن چشمانش را کند...هوای بوییدن عطر تنش را...نمیگویی شاید حواسمان نباشد... و حواسمان نباشد و با دیدنش دلمان بلرزد و....میدانی چقد باید جلوی این دل لامصب را بگیری...که هی بگویی عاشق نشو...که هی بگویی چیزی نیست...که هی بگویی بخاطر هواست...که هی بگویی جوگیر شده ای...که دوستت داا...تا نوک زبانت بیاید و قورتش دهی...که مبادا راز دلت را بفهمند مردم این شهر دل مرده و نفرین شوی زیر این باران...عزیز جان...یکیار دیگر گریه ات را ببینم...بگذار بگویم...یکبار دیگر حالت چنین شود...جوری عاشقی را فریاد میزنم که همه دنیا را عاشقش کنم...اردیبعشق عزیزم...خوب بمان...التماست میکنم خوب بمان...دلم تاب اشکهایت را ندارد...یکهو دیدی خودش را لو داد...خواهشا نبار دیگر...
اردیبهشت جان بالاخره تموم شدی...
انگار چیزی گم کرده ام
و وقتی هم بهت فکر می کنم
انگار چیزی گیر کرده تو گلوم.
دیشب رفتم توی حیاط، زیر بارون.
همین طور با خودم اسم ات رو صدا می زدم.
چادرم خیس خیس شده بود.
فکر می کردم اگه روزی بمیرم
و تو خبر نداشته باشی چی؟
اگه زن کس دیگه ای بشم چی؟
کاش می تونستم دوست ات نداشته باشم.
کاش توفانی می اومد
و همه چیز رو با خودش می برد.
چند _روایت _معتبر
مصطفی_مستور
خواستن همیشه توانستن نیست
خواستن همیشه توانستن نیست
من تو را می خواستم، توانستم؟
لب داشتم بوسه خواستم، توانستم؟
دست داشتم، آغوش
توانستم؟
گاهی خواستن توان ندارد
زورش به رفتن، نبودن، نیست شدن
نمی رسد که نمی رسد!
من ساده می گویم
اگر چشم هایت مرا می پسندید
کارهای عجیب می کرد
دیوانگی های عجیب و غریب
چیز زیادی نمی خواستم
فقط سری که شب ها روی سینه ات بخواب رود
روزها زود بلند می شدم
و آنقدر دوستت می داشتم
که نفهمیم چگونه پای هم پیر شدیم.
من تو را برای پایان خستگی هایم
نمی خواستم
فقط می خواستم
جای آه!
دهانم گرم اسمت باشد
"عزیزم"هایی که قبض برق خانه را
پرداخت نمی کنند اما
کاری با چشم های تو می کنند
که اتاق شب هم نور داشته باشد!
من خواستم دوستم داشته باشی
باشی...
همین!
من همین کار ساده را از تو
خواستم
توانستی؟
توانستم؟
رسول ادهمی
ولی از اون بدتر
اینه که عصرِ جمعه خونه باشی و بارون بزنه.
_گفتم : آره؛ اینجوری که آدمو خفه میکنه!
_گفت : میدونی؟ خیلیا توو جمعه شاعر شدن!
تو حالا چیزی توو جمعه ها نوشتی؟
_گفتم : من جمعه ها
رو شیشه ی بخار گرفته ی پنجره، با انگشت مینویسم :
"لطفا یکی مرا از مرگ نجات بدهد
دلتنگی و خاطراتت را مرور میکنی و آلبوم عکسها را دید میزنی و گپی، چتی راه میاندازی و خب، علیالحساب کارت راه میافتد.
یک وقتی نه،
تو دلتنگ خودت هستی؛
خودِ با آن آدم.
این دلتنگی
- آخ! -
این دلتنگی، عزیز من، چاره ندارد ...
هول و هوش ساعت هفت
منتظر تماسش بودم
زنگ میزد و کلی شاکی بود.... !
میگفت نمیبینی هوا چقدر لعنتی شده؟!
تو فکر نمیکنی شاید من دلم قهوه میخواهد؟!
شاید من دلم میخواهد وسط خیابان کلافه ات کنم...
اصلا دلم میخواهد بازویم را نیشگون بگیری...!
واقعا که چقدر بی فکری...
انقدر میگفت تا بگویم
یک ساعت دیگه دم در کافه...
عزیزم بعدازظهر جمعه است
هوا هم که لعنتی شده... .
احیانا من نباید به تو زنگ بزنم...؟!
احیانا دلت دیوانه بازی نمیخواهد...؟!
هر چند مدت هاست نمی آیی
اما من مثل هر هفته آماده شده ام....
یک ساعت دیگه دم در کافه ... .
ﺑُﻐــــــــﺾ دﺍﺭﻡ ﺭِﻓﯿــــــــــﻖ !
دﺳــــــــــﺖ ﻫﺎﯾﻢ ﺭﺍ ﻣﯿﮕﯿــــــــﺮﯼ؟
ﺳــَـــــﺮَﻡ ﺭﺍ ﻣﯿـــــــﭽَﺴﺒﺎﻧﯽ ﺑــَﺮ ﺳـــــﯿﻨِﻪ
ﺍﺕ؟
ﺍجاﺯﻩ میدﻫﯽ ﺧﯿـــــﺲ ُکنم ﺗَﻨَـــــﺖ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺍَﺷڪ ﻫﺎﯾـــــَـــﻢ؟
ﺑُـــــﻐﺾ دﺍﺭَﻡ ﺭﻓـــــــــﯿﻖ !!
ﮔــــــــﻮﺵ ﻣﯿﺴــِــــﭙﺎﺭﯼ ﺑﻪ ﻫـــِـﻖ ﻫــِــﻖ ﻫـــــﺎﯾَﻢ؟
ﻣــــــَـــﺮﺍ ﻣـﯿﺒﺮﯼ ﺑِﻪ ﯾِڪ ﺟـــــــﺎﯼِ دﻭﺭ؟
دﻋـــــــﻮﺗَﻢ ﻣﯿڪـــــﻨﯽ ﺑـــــﻪ ﯾِڪ ﺁﻏــــــــــــــﻮﺵ؟
درکم خواهی ڪَرد؟
ﻣﯿـــــــﺸﻮد ﺁﺧﺮﺵ ﻫﻢ ﺍﺷـــــــڪ ﻫﺎﯾﻢ ﺭﺍ ﭘﺎڪ
ڪُنی
ﻣﯿﺨـــــــﻮﺍﻫﻢ ﺑﺮﮔﺮدﻡ ﺑـــِـــــــﻪ ﺯِﻧﺪِﮔــــــﯽ !
تنها "شب" برایم مانده است
و چشم هایم
که خیالت را بهم می بافند
در این تاریکی
نمی توان رمان های عاشقانه خواند
و آرام گرفت
از چشم های سیاهم
همین بر می آید
که پشت پلک هایم پنهانت کنم
گریه کنم
گریه کنم
گریه کنم ♥️ــ♥️ــ♥️
ﺑﺪﺑﺨﺘﯽ ﺍﺯ ﺁﻧﺠﺎ ﺷﺮﻭﻉ ﺷﺪ ﮐﻪ
ﺧﺐ ﻣﯿﺪﺍﻧﯽ؟
ﺑﺪﺑﺨﺘﯽ ﺍﺯ ﺁﻧﺠﺎ ﺷﺮﻭﻉ ﺷﺪ ﮐﻪ
ﮔﻔﺘﯿﻢ ﻣﺎ ﻣﻨﻄﻘﯽ ﻫﺴﺘﯿﻢ
ﯾﮑﯽ ﻣﺎﻥ ﭘﺮﺳﯿﺪ ﻣﻨﻄﻘﯽ ﯾﻌﻨﯽ ﭼﯽ؟
ﺁﻥ ﯾﮑﯽ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ ﯾﻌﻨﯽ ﻫﺮ ﺑﻼﯾﯽ ﺳﺮﺕ ﺁﻣﺪ،ﺻﺪﺍﯾﺖ ﺩﺭ ﻧﯿﺎﯾﺪ ..!
ﺍﯾﻦ ﺷﺪ ﮐﻪ ﯾﺎﺭﻣﺎﻥ ﺑﺪ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺻﺪﺍﻣﺎﻥ ﺩﺭ ﻧﯿﺎﻣﺪ
ﻋﺰﯾﺰﻣﺎﻥ ﻣﺮﺩ ﻭ ﺻﺪﺍﻣﺎﻥ ﺩﺭ ﻧﯿﺎﻣﺪ
ﻋﺸﻖ ﻣﺎﻥ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺻﺪﺍﻣﺎﻥ ﺩﺭ ﻧﯿﺎﻣﺪ ..!
ﺗﻮﯼ ﺧﺎﻧﻪ، ﺳﺮ ﺧﺎﮎ، ﻭﺳﻂ ﺳﺎﻟﻦ ﻓﺮﻭﺩﮔﺎﻩ ﺍﻣﺎﻡ ..
ﺑﺠﺎﯼ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﮔِﻞ ﺳﺮﻣﺎﻥ ﺑﮕﯿﺮﯾﻢ ﻭ ﺧﻮﺩﻣﺎﻥ ﺭﺍ ﭼﻨﮓﺑﺰﻧﯿﻢ ﻭ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺑﮑﺸﯿﻢ ﻭ ﺷﯿﺸﻪ ﺑﺸﮑﻨﯿﻢ
ﺗﺎ ﻧﺸﮑﻨﺪ،
ﻧﺮﻭﺩ،
ﺑﻤﺎﻧﺪ،
ﻫﯽ ﻣﻨﻄﻘﯽ ﺭﻓﺘﺎﺭ ﮐﺮﺩﯾﻢ .
ﺍﯾﺴﺘﺎﺩﯾﻢ
ﻭ ﺑﻐﺾ ﻣﺎﻥ ﺭﺍ ﻗﻮﺭﺕ ﺩﺍﺩﯾﻢ ﻭ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺯﺩﯾﻢ .
ﻣﺜﻞﺍﺣﻤﻖ ﻫﺎ ﺩﺳﺖ ﺗﮑﺎﻥ ﺩﺍﺩﯾﻢ ﻭ ﮔﺬﺍﺷﺘﯿﻢ ﺭﻓﺘﻨﯽ ﻫﺎﺑﺮﻭﻧﺪ،
ﺍﺯ ﺧﺎﻧﻪ،
ﺍﺯ ﺩﻧﯿﺎ،
ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ..
خدا عمری به من بدهد
خدا عمری به من بدهد
پير شدنت را نظاره كنم
غر زدنت را
موهای كم پشت سپيدت را
نگاه مهربانِ از پشتِ عينكت را
چالِ گم شده زيرِ چين و چروكِ صورتت را
ميبيني...؟
من تا كجا خودم را با تو تصور ميكنم...؟
من كنارت ميمانم
تا ثابت كنم كه با تمامِ اينها هم زيبايی...
روزهایی که وقتی ساعت به سه چهار بعدازظهر اش میرسد دنیا برایت مثل بن بست میشود .
از آن روزهایی که آنقدر کلافه ای تا شوفاژ اتاق ات را هر هشت دقیقه یکبار باز کنی و ببندی ، لحظه ای گرمی و لحظه ای سرد ، از آن روزهایی که هر بیست دقیقه یکبار پرده ی اتاق ات را میزنی کنار و آنطرف پنجره دنبال چیزی میگردی که مطمئنی آنجا نیست
روزهایی که ساعت و عقربه هایش جلو برو نیستند که نیستند ، من این را به چشم دیده ام که عقربه های ساعت از حرکت می ایستند ، می ایستند و زل میزنند در چشمانت
روزهایی که منتظر اس ام اسی هستی که میدانی رسیدنش محال ممکن است ، اما میدانی آدمی همین است دیگر ، منتظر بودن را ترجیح میدهد به نا امیدی ..
روزهایی که حاضری برای دعوت شدن به یک شام دونفره ی شبانه همه ی داروندار ات را بدهی به دست باد لامروت..
ازآن روزهایی که خودت هم خسته میشوی از دست خودت بس که گوشی لعنتی را بی دلیلانه آنلاک و لاک میکنی و بی فایده ترین نگاه دنیا را به ساعت اش می اندازی ...
میدانی بعضی از روزها مثل مردن دوباره است،
آدمی به تنهایی نمیتواند از پس این روزها بربیاید ، این روزها را تکنفره تمام کردن چیزی است شبیه روزی که تو تاریخ را آماده کرده باشی اما سر جلسه ی امتحان بفهمی که امتحان آن روز ریاضی است ، ریاضی ...
تقویمم را نگاه میکنم ، امروز همان روزی است که یک سال صبر کرده تا دوباره به من برسد و تلافی همه ی نداشته ها و داشته های از دست رفته ام را بر سرم آوار کند ..
میدانی رفیق بعضی از روزها را تنهایی تمام کردن واقعا سخت است...
همین.
و نرفت از دل من مهر و وفا، بدتر شد
مثلا خواستم این بار موقر باشم
و به جای «تو» بگویم که «شما»، بدتر شد
این متانت به دل سنگ تو تاثیر نکرد
بلکه برعکس، فقط رابطه ها بدتر شد
آسمان وقت قرار من و تو ابری بود
تازه با رفتن تو وضع هوا بدتر شد
چاره دارو و دوا نیست که حال بد من
بی تو با خوردن دارو و دوا بدتر شد
روی فرش دل من جوهری از عشق تو ریخت
آمدم پاک کنم عشق تو را بدتر شد...
دوست داشتن هایی هست
که نه داریمشان و نه رهایمان میکنند !
همان هایی که در آهنگی کمین کرده اند
تا در عصرِ یک جمعه ی اُردیبهشتی
دَمار از روزگارمان درآورند ...
بغضی را به گلوی آدم تزریق کنند
که سالها پیش یا قورت داده ایم
یا هزاران بار
بالا آوردیم !
کارشان را هم خوب بلدند ..
با عطرِ خاکِ باران خورده عَجین میشوند
از همان عطرهایی که
بوی آمدن میدهد ...
اما تا جایی که یادمان می آید
تهِ هیچ مسیری
به آبادی ما نمیرسد ...
دوست داشتن هایی هست
که نمیفهمیم
این دلِ لا مذهب
از کجا می آورد
این همه را .. !
با همه د لسردی ات میل تورا رغبت کنم
دستهایت را بگیرم چشم در چشمم شوی
با تمام اشتیاق از حرف دل صحبت کنم
دوست دارم شانه برموهای پرپشتم زنی
تا شبت را با حضورم غرق در لذت کنم
کنج آغوشت خودم را جا کنم دیوانه وار
زیرکانه از تماس بوسه ات غفلت کنم
دوست دارم مرهم حس پریشانم شوی
تا که برآرامش دل بستنت عادت کنم
با همه دلبستگی هایم بگویم حاضرم
خانه ی مهر دلم را با دلت قسمت کنم
دوست دارم با نوازشهایت عاشق ترشوم
تا ببینی بی تو می میرم اگرهمت کنم.
وحشت از کابوس شب های فراقم مانده است!
طعم ناب بوسه هایت در مذاقم مانده است!
صبر کن! بخش مهم اتفاقم مانده است!
روح خود را سالها سرکوب کردم در خودم!
انقلاب ناشی از این اختناقم مانده است!
بارها بر آتش من آب پاشیدی، ولی-
باز گرمای خفیفی در اجاقم مانده است!
بارها بوسیدمت، تا کم شود بی تابی ام،
باز هم اما تمام اشتیاقم مانده است!
جای ناخن های تو بر روی بازوهای من،
رد ضرب پاشنه ت بر روی ساقم مانده است!
از سکوت خیره ی "روز جدایی" بگذریم!
وحشت از کابوس شب های فراقم مانده است!
چند سالی میشود از خانه ام رفتی، ولی-
عطر بیرحم تنت توی اتاقم مانده است!
شعرهای ماندگارم ریشه در عشق تو داشت
در جهان شعر اگر سبک و سیاقم مانده است!
چيزهايى را كه زندگى كرده بود، عشق ورزيده بود، به راحتى كه نه، با تكه اى از خودش مى اندازد دور!
ديگر " او " را " تو " خطاب نمى كند،
موهايش را كوتاه نمى كند
شب ها شعر و موسيقى گوش نمى كند
روزها دل از آواز خواندن مى كشد!
آدميزاد، ذره ذره لابه لاى زندگانى مى ميرد، و همه گمان مى كنند ناگهان مُرده است!
سالها گيرِ كسى باشى و قسمت نشود؟
پشتِ يك قلبِ به ظاهر خوش و يك خنده ى تلخ
شده زنجيرِ كسى باشى و قسمت نشود؟
در ميانِ تپشِ آينه پنهان شَوى و
روح و تصويرِ كسى باشى و قسمت نشود؟
شده در اوجِ جوانى، با همين ظاهرِ شاد
تا گلو پيرِ كسى باشى و قسمت نشود؟
شده آزاد و رها باشى و تا عمقِ وجود
رام و تسخيرِ كسى باشى و قسمت نشود؟
مى شود با همه ى ريشه و رگهاىِ تَنت
سالها گيرِ كسى باشى و قسمت نشود؟
کسی باشد
که وقتی نام کوچکت را
از ته دل صدا می زند
لبخندی رویِ لبانت نقش ببندد
و تو آرام بگویی جانم
به گمانم اینطور که باشد
تو حتی عاشق نامت می شوی
که از طرز صدا کردنش بفهمی
اسمت که هیچ
حتی وجودت،مالکیتش به اشتراک گذاشته شده
بینِ تو و اوی زندگی ات !
چه لذتی دارد صدایی مدام
نامت را تکرار کند و
تا تو جانم بگویی
بگوید امان ار حواس پرتی
یادم رفت چه می خواستم بگویم
دوباره نامت را تکرار کند
و تو بدانی اینبار هم به شوق
شنیدن جانم از زبانت صدایت کرده !
همیشه ابراز علاقه
با گفتن جانم؛ عزیزم ؛ عشقم
نیست
گاهی تمامی ِ شیرینیِ یک حس
در گفتنِ نـــــــام
آن هم با میم مالکیت
خلاصه می شود !
.
تو هیچ می دانی
با همین سادگی های کوچک
اما دوست داشتنی
می شود خوشبخت بود و زندگی کرد؟
اصلا دلم ميخواهد يک جور خاصی روی من غيرت داشته باشی، دوست دارم با تو لج كنم صورتت قرمز شود، اخم كنی و با صدای بم و مردانه ات داد بزنی، يعنی همين كه من ميگم...
اصلا دلم ميخواهد ماتيک قرمزم را بردارم و آزادانه روی لب هايم بكشم و تا بخواهيم از در خانه خارج شويم دستم را از پشت سر بگيری و با تشر بگويی يا پاكش كن يا خودم پاكش ميكنم و من لجبازانه ابرو بالا بياندازم و بگويم ميتونی پاكش كن و بعد از چند ثانيه گرمای .........
اصلا دلم ميخواهد موهايم را هميشه با گيره سفت بالای سرم جمع كنم تا وقتی كه حواسم نيست بی هوا از پشت سر گيره موهايم را باز كنی و سرت را لای موهايم فرو كنی و بگويی: ميگم عطر گل كم شده توی هوای خونه نگو خانوم خونه موهاشو بسته...
دوست دارم هميشه عطر تو را بزنم تا هميشه بوی عطر سردت همراهم باشد تا همه جا حست كنم... توی ايستگاه اتوبوس، توی مترو، توی فروشگاه، توی گل فروشی، همه جا با خودمم ببرمت...
وقتی كه نيستی هم بايد باشی و وقتی خواستی عطر بزنی و ببينی شيشه عطرت خالی است و بگويی مگه من چقدر ميخوام ازت دور باشم كه هميشه عطر منو تموم ميكنی؟؟؟
و تو نميدانستی كه قرار است چقدر از من دور شوی وگرنه قبل از رفتن حتما عطرت را جا ميگذاشتی...
اصلا دوست دارم لج كنم با دنيا، لج كنم با همه، لج كنم با دلم، كه اين همه دلم ميخواهد را از من گرفته است، لج كنم با تويی كه نيستی...
اصلا دلم ميخواهد موهايم را تا ته بزنم، ماتيک قرمزم را گم و گور كنم، جايی كه دست لب هايم بهش نرسد...
انقدر نيستی كه دستم حتی به روياهايت هم نميرسد!
از من فقط يک زن ديوانه جا مانده است كه موهايش كوتاه است، حالش از ماتيك قرمز بهم ميخورد و هميشه با عطر تلخ خودش را خفه ميكند تا ديگر عطر سردی خاطراتش را خفه نكند...!
#جيران_لنگران
#اینها_را_فقط_بخاطر_شما_مینویسم
مراقب خودت باش
حالا كه از من دورى
مراقب خودت باش
مراقب اشك هايت كه بى من نريزند
مراقب دلت كه بى من نگيرد
مراقب خنده هايت كه بى من كسى نبيند
مراقب دست هايت باش
چشم هايت حتى..
اينها همه اش امانت است
پــيــش تــــو
حالا كه دستم از دست هايت كوتاه است
آغـــوشـم از آغــوشـت دور
مراقب بى قرارى هايت باش
مبادا بــى مَـــن كســى
آرام جــانَـت شود..
مـــبـــادا...
در نبود کسی که باید باشد و نیست
نیوتن به خواب می رود
سیب ها از روی زمین به سمت درخت ها حرکت می کنند
ارشمیدس به سمت حمام حرکت می کند و لام تا کام هم حرف نمی زند
خواهران برونته در سوگ برادران رایت که هواپیمایشان سقوط کرده زار می زنند
متفقین به اتفاق برای هیتلر آستین بالا می زنند
گراهام بل و واتسن راهی برای ارتباط پیدا نمی کنند
هملت در مراسم ازدواج مادر و عمویش ، ژولیت را می بیند و شیفته اش می شود
انیشتین ، چاپلین ، چرچیل ، بتهون ، موسولینی ، چخوف ، چگوارا ، گوته ، هوگو ، کانت و دکارت
اسامی بازیکنان تیم فوتبال منتخب زمان خواهند بود
دکتر توماس ادیسون برای دنیا تاریکی تجویز می کند
مادام کوری مادربزرگ پیری خواهد شد و روزهای آخر عمرش کنار یک رادیوی قدیمی
که تنها موسیقی بی کلام پخش می کند
برای نوه هایش داستان مردی را تعریف می کنند که گالیله نام داشت
و در تمام مدت زندگی به همراه برادرش گالیور به دنبال گنجی گشت
که سال ها پیش هابیل و قابیل آن را پیدا کردند و حاتم طایی آن را از چنگشان در آورد
ونگوگ با دو گوش به خاک سپرده می شود
سقراط ، ارسطو و افلاطون تنها القابی خواهند شد که برای اثبات حماقت به این و آن نسبت داده می شود
یا اصلا چرا راه دور برویم
همین ابوریحان خودمان حتی از خانه بیرون نمی آید
عریانی تن باباطاهرمان را هیچ کس نمی بیند
حافظ ، سعدی ، شمس ،فردوسی ، خیام ، عطار ، مولانا یا همین ابن سینایمان
وزیران ، چاکران و جان نثاران دربار میرزاتقی خان امیر کبیری می شوند
که به تازگی سلسله ناچاریه را تاسیس کرده است
حتی زکریایمان هم رازی به کشفی که کرده بود نمی شود
مرغان آسمان می خندند
آسمان به زمین
زمین به زمان
و زمان به جهان ناسزا می گوید
اصلا
همه چیز به هم می ریزد
وقتی
زنی
با همه لج می کند
و با یک قیچی بزرگ
که لبه هایش به اندازه حرکت عقربه ها
در نبود کسی که باید باشد و نیست کند است
بند بند گیسوان خودش را
می بُرد ...
حالا هر چقدر برایش گل بخری... ، کادو بفرستی، خاطره ها و اولین گره خوردن نگاهها را تعریف کنی؛ بی فایده است.
آن آدم، هیچوقت آدم یک ساعت پیش و یک روز پیش و یک ماه پیش نمی شود. نه که نخواهد. سروته آدمهای مهربان را بزنی، میمیرند برای دوست داشتن، برای دوست داشته شدن. زاییده شده اند برای اینکه محبوب کسی باشند. که صبح ها چشم باز نکرده، با صدای گرفته بگویند سلام و شبها،
بی شب بخیر و بوسیده شدن ، خوابشان نرود. از کارخانه اینطور بیرون آمده اند.
با مُهر مهربانی روی پیشانی شان، با تپیدن تند و تند قلبی که همیشه درد می کند و گرمی دستهایشان وقت دیدار و عطری که یک شبانه روز، روی دستهایت می ماند.
اینکه چه می شود این آدم ها دیگر نمی خواهند آدم پیش از این باشد را
**باید توی خودمان بجوییم. **
توی حرفهایمان، نگاههایمان، *رفتارهایمان* و حتا کیفیت فشردن لبها روی هم وقت بوسه سلام و بوسه به امید دیدار.
گمان میکنم تنهایی، اینجا به دنیا میآید.
لحظه ای که باور نمیکنیم
*** آدم مهربان زندگیمان،
دیگر آن آدم سابق نمی شود.***
بعد از ظهرهای جمعه
بعد از ظهرهای جمعه
هول و هوش ساعت هفت
منتظر تماسش بودم
زنگ میزد و کلی شاکی بود.... !
میگفت نمیبینی هوا چقدر لعنتی شده؟!
تو فکر نمیکنی شاید من دلم قهوه میخواهد؟!
شاید من دلم میخواهد وسط خیابان کلافه ات کنم...
اصلا دلم میخواهد بازویم را نیشگون بگیری...!
واقعا که چقدر بی فکری...
انقدر میگفت تا بگویم
یک ساعت دیگه دم در کافه...
عزیزم بعدازظهر جمعه است
هوا هم که لعنتی شده... .
احیانا من نباید به تو زنگ بزنم...؟!
احیانا دلت دیوانه بازی نمیخواهد...؟!
هر چند مدت هاست نمی آیی
اما من مثل هر هفته آماده شده ام....
یک ساعت دیگه دم در کافه ... .
از من که گذشت
اما به او بگویید
این بار که عاشق شد
عاشق آدم هایی نشود
که کتاب می خوانند
شعر می خوانند
داستان می خوانند
این آدم ها تخیل شان قوی است
بلند بلند فکر می کنند
بلند بلند حرف می زنند
به چیزهای کوچک راضی نمی شوند
و رگه هایی از جنون را با خود دارند.
از من که گذشت
اما به او بگویید
این بار که عاشق شد
دل به دیوانه ها نسپارد.
پير شدنت را نظاره كنم
غر زدنت را
موهای كم پشت سپيدت را
نگاه مهربانِ از پشتِ عينكت را
چالِ گم شده زيرِ چين و چروكِ صورتت را
ميبيني...؟
من تا كجا خودم را با تو تصور ميكنم...؟
من كنارت ميمانم
تا ثابت كنم كه با تمامِ اينها هم زيبايی...